۳-۲-۶-۴- عناصر داستان
-پیرنگ
رویدادهای داستان با روابط علی و معلولی در کنار هم قرار گرفتهاند:
کلاغ با به دنیا آمدن جوجهاش از طرفی خوشحال و از طرفی دیگر ناراحت میشود؛ زیرا ماری آن را میخورد. او به منظور مبارزه با مار، تنها جوجهاش را به جای امنی میبرد و سپس میرود تا با دوستش شغال، درد دل و مشورت کند. اما شغال از آنجا که خوب میداند کلاغ یارای مقابله با مار را ندارد، او را از این کار بازمیدارد و سپس پیشنهاد میدهد که کلاغ بعد از رفتن به آبادی و ربودن شیای با ارزش، آن را روی مار بیندازد زیرا تنها راه مقابله با مار را نیروی مردم میداند.
اکنون عناصر طرح به کار رفته در داستان بررسی میشود:
اثر حاضر با توصیفات بیشتری که از مار و کلاغ ارائه میدهد، نسبت به حکایت مأخذ، با جذابیت بیشتری شروع میشود و اطلاعات بیشتری را در اختیار مخاطب قرار میدهد. گرهافکنی زمانی شکل میگیرد که مار جوجههای کلاغ را میخورد و به دنبال آن میان کلاغ و مار کشمکش در میگیرد. در حکایت مأخذ، کشمکش یکبار واقع میشود، یعنی چارهاندیشی و تدبیر شغال برای نابودی مار (کشمکش درونی)، اما در اثر حاضر، بازنویس علاوه بر این مورد، از کشمکش جسمی میان کلاغ و مار یاد میکند؛ کلاغ برای شکایت از مار به سوی لانهی او میرود که ناگاه مار به او حمله میکند، و او با فرار، جان خود را نجات میدهد. بازنویس با این کار، برآن بوده است تا هیجان خواننده و حس جانبداری او نسبت به کلاغ را افزایش داده و پیرنگ را مستحکمتر کند.
در حکایت مأخذ، شغال از همان آغاز، نقشه را برای کلاغ و مخاطب بازگو میکند. بنابراین خواننده از نتیجهی پایانی داستان آگاه است و با آسودگی خاطر و بدون دلهره و یا کنجکاوی ماجرا را دنبال میکند؛ اما بازنویس توانا با بیان نکردن تدبیر شغال، اجازه میدهد تا خود کلاغ آن را عملی کند. در اینجا خواننده از خود میپرسد، نقشهی شغال چه بود؟ چرا کلاغ به سمت آبادی رفته، انگشتر را بر میدارد و همهی این سوالات، حالت تعلیق او را بیشتر میکند. کودک که به درستی نمیتواند پایان ماجرا را حدس بزند با هیجان بیشتری آن را دنبال میکند.
بحران زمانی است که کلاغ انگشتر را جلوی سوراخ مار میاندازد و به او میگوید که بیرون بیاید. با بیرون آمدن مار از سوراخ، مردم با چوب به جان او میافتند و داستان به نقطهی اوج خود میرسد. فرار مار و ناپدید شدن او در رودخانه، گرهگشایی داستان را به وجود میآورد.
و در نهایت بازگشت کلاغ به همراه جوجهاش به لانه، پایان خوش داستان را رقم میزند.
پیرنگ اثر حاضر برای کودک از جذابیت و استحکام بیشتری نسبت به حکایت مأخذ برخوردار است.
- شخصیتپردازی
به جز شخصیتهای انسانی مردم آبادی، سایر شخصیتها یعنی مار، کلاغ، شغال و جوجهی کلاغ، حیوانی هستند.
شخصیتها همانند حکایت مأخذ، نامگذاری نشدهاند.
کلاغ شخصیت اصلی داستان است که بزرگترین دغدغهی او، حفاظت از تخم و جوجهاش در برابر مار ستمکار است.
شخصیت مخالف شغال، مار است که با بیرحمی تخم و جوجهی کلاغ را میخورد. این شخصیت در اثر حاضر حضوری پررنگتر از حکایت مأخذ دارد. در آنجا، میان این دو شخصیت گفتوگوی رد و بدل نمیشود، اما بازنویس این زمینه را فراهم کرده است:
«کلاغ گفت: «آهای مار خوش خط و خال، بیا بیرون و آخرین جوجهی مرا هم بخور که خیالم راحت شود. اما دیگر کاری به من و جوجههایم نداشته باش.» مار که توی سوراخ بود، فیشفیش کنان گفت: «آمدم، آمدم جانم به قربانت» (همان: ۱۱-۱۰)
در واقع بازنویس در پرداخت شخصیتها برای کودکان، موفق عمل کرده است که این کار او به دو طریق انجام شده است:
- با توصیفات و اطلاعات بیشتر نویسنده (شخصیتپردازی مستقیم): در حکایت مأخذ اطلاعاتی که نویسنده از مار و کلاغ ارائه میدهد اندک و ناچیز است، اما بازنویس در چندین سطر، این کار را انجام میدهد:
«روزی بود و روزگاری، کلاغی بود و ماری. کلاغ سادهدل و مهربان، مار خوش خط و خال اما ستمکار. این کلاغ نزدیک یک جنگل روی درختی لانه داشت. از بداقبالی کلاغ، مار ستمکار زیر همان درخت در سوراخی زندگی میکرد. کلاغ هر وقت تخمی میگذاشت یا جوجهاش به دنیا میآمد از یک طرف خوشحال میشد و از طرفی تنش میلرزید. چون همین که از لانهاش دور میشد، مار خال خالی از درخت بالا میرفت و جوجهاش را میخورد. اوایل کلاغ نمیدانست مار جوجههایش را میخورد. اما یک روز که به لانهاش بر میگشت دید مار دارد از درخت پایین میرود. همانجا بود که همهچیز را فهمید. آن روز کلاغ به سرعت پرواز کرد. اما کار از کار گذشته بود و مار جوجهاش را خورده بود.» (همان:۴)
در کلیله و دمنه نویسنده با پرداختن به اصل ماجرا، هیچگونه توصیف و یا توضیح اضافهای ارائه نمیدهد:
«آوردهاند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت، و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ بچْه بیرون آوردی، مار بخوردی.» (منشی، ۱۳۸۶: ۸۱)
اکنون برای مقایسهی این دو اثر، نمونهای دیگر ذکر شود:
«مردمان که در پی زاغ بودند، در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.» (همان: ۸۲)
«از آن طرف زن و مردها از راه رسیدند. ک
لاغ پرید روی شاخهای و چهار چشمی منتظر شد. مار تا از سوراخ در آمد زن جیغ کشید. مردها هم امانش نداند، و با چوب و چماق به جان مار افتادند. حال بزن کی نزن! مار که غافلگیر شده بود، با سرعت فرار کرد. زن انگشترش را برداشت و به همراه شوهر و بردارش به دنبال مار افتادند. آن ها آنقدر مار را دنبال کردند تا اینکه بالاخره خودش را توی رودخانه انداخت و گم و گور شد.» (پناهیآذر، ۱۳۸۷و: ۱۲)
گفتوگو سهم مهمی در معرفی شخصیتها برعهده دارد. در واقع همین گفتوگوها است که «پیرنگ را گسترش میدهد و درونمایه را به نمایش میگذارد و شخصیتها را معرفی میکند و عمل داستانی را به پیش میبرد.» (میرصادقی، ۴۶۳:۱۳۷۶)
بازنویس به همین دلیل میزان گفتوگوها را بیشتر از حکایت مأخذ کرده است. نمونهی آن گفتوگوی مار و کلاغ است که در حکایت مأخذ عنوان نشده است.
شخصیت فرعی مردم، در حکایت مأخذ مبهم هستند، اما در اثر حاضر نمود بیشتری دارند به ویژه اینکه تصاویر، حضور آنان را پررنگ و برجستهتر کرده است.
شغال نیز که کلاغ با او درد دل میکند و از او کمک میخواهد، شخصیت همراز است. با نگاهی دیگر میتوان گفت که شغال، شخصیتی قراردادی نیز دارد. شغال که همیشه نماد تدبیر و چارهاندیشی است، در این جا نیز با تدبیر خود کلاغ را از شرّ مار میرهاند.
شخصیت شغال علاوه بر راوی، در میان گفتوگوهای او با کلاغ نیز شناسانده میشود (شخصیتپردازی غیرمستقیم):
«شغال گفت: من یک نقشه دارم. خوب گوش کن تا برایت بگویم.» (همان:۹)
شخصیت دیگر داستان جوجهی کلاغ است که بیشتر از متن، تصاویر کتاب حضور او را برای کودک ملموس میکند.او در حکایت مأخذ حضور ندارد.
«کلاغ گفت: جوجهام را یک جای امن میگذارم بعد میروم با مار میجنگم.» (همان: ۶)
«کلاغ با خوشحالی جوجهاش را به خانه برگرداند و به خوبی و شادی با جوجهاش زندگی کرد.» (همان: ۱۲)
- سبک و زبان
از آنجا که لازمهی هر بازنویسی سادهنویسی است، اثر حاضر نیز با توجه به فهم و درک مخاطب ساده و امروزی شده است.
در مواردی به کارگیری زبان عامیانه و کوچه بازاری در زبان بازنویس به چشم میخورد:
« آن دو ساعتی پهلوی هم بودند و نقشهی شغال را سبک سنگین کردند.» (همان: ۸)
«آهای به دادم برسید انگشتر جواهرم را کلاغ برد.» (همان: ۹)
«کلاغ پرید روی شاخهای و چهارچشمی منتظر شد.» (همان: ۱۲)
«مردها هم امانش ندادند، و با چوب و چماق به جان مار افتادند. حالا بزن کی نزن!» (همان:۱۲)
«خودش را توی رودخانه انداخت و گم و گور شد.» (همان: ۱۲)