پذیرفته شدهترین تئوری در این مجموعه تئوری موسوم به ناکامی- پرخاشگری است. در این تئوری پرخاشگری برآیند فرایندی در نظر گرفته می شود که در خلال آن افراد از دستیابی به هدف یا اهداف خویش باز میمانند و احساس ناکامی در آن ها شکل می گیرد. ناکامی حاصل از چنین فرایندی در نهایت سبب بروز حرکات و رفتارهای پرخاشجویانه و خشونتآمیز بین افراد می گردد. مهمترین هدف یا اهدافی که به عنوان محور آسیب مورد توجه قرار می گیرند منبع یا منابع ناکامی هستند (محسنی تبریزی، ۱۳۷۹).
تئوری ناکامی-پرخاشگری از یکسو، ناکامی را موجب انگیزه های پرخاشجویانه و پرخاشگرایانه میداند و از دیگرسو ریشه هر گونه پرخاشگری را در عوامل پیشین موجب نوعی پرخاشگری منجر می گردد و پرخاشگری نیز به نوبه خود نتیجه و حاصل نوعی ناکامی است. در تعریف ناکامی عنوان شده که ناکامی احساسی است که در نتیجه ایجاد مانع بر سر راه رسیدن به هدفی که فرد آن را مطلوب میشمارد پدید می آید (محسنی تبریزی، ۱۳۷۹).
این هدف میتواند ذهنی باشد- مثلاً فرد گمان کند که در حال رسیدن به هدف دلخواهش است و لذتهای آن را پیش بینی کند و یا ممکن است در رفتار ظاهری تجلی یابد. در هر دو مورد، چنانچه اتفاقا مانعی سر راه تحقق هدف یا اهداف مورد انتظار فرد گردد، میتوان گفت که وی ناکام شده است (برکویتز، ۱۹۸۶).
تئوری ناکامی-پرخاشگری در آغاز (۱۹۳۹) از جانب روانشناسانی مانند دولارد[۲۲]، دوب[۲۳]، میلر[۲۴] و سیرز[۲۵] مطرح گردید. فرضیات آغازین تئوری ناکامی- پرخاشگری عبارت بودند از: ناکامی سبب بروز برخی اشکال پرخاشجویی می گردد. کنشهای پرخاشجویانه حاصل برخی اشکال ناکامی هستند. دولارد و همکارانش به طرح این ادعا پرداختند که محرک پرخاشگری سائقی روان شناختی است که مانند سائقهای فیزلوژیکی- مثل گرسنگی و تشنگی- است. سائق فیزیولوژیکی مانند گرسنگی به سبب محرومیت از غذا به وجود می آید؛ پرخاشگری نیز به سبب ناکامی حاصل می گردد. دولارد استدلال می کند سائق گرسنگی تلاش برای یافتن غذا و سائق پرخاشگری تلاش برای آسیبرساندن را برمیانگیزانند (برم و کاسین، ۱۹۹۳).
به اعتقاد دولارد و همکارانش هر چه محرک دستیابی به هدف و انتظار تحقق آن نیرومندتر باشد، ناکامی به گونهای شدیدتر تجلی مییابد. انرژی پرخاشجویانه نیاز به تخلیه مستقیم علیه منبع ناکامی دارد (مایرز، ۱۹۹۴).
از جمله مفاهیم حائز اهمیتی که در جریان تحولات تئوری ناکامی- پرخاشگری وارد این تئوری شد، مفهوم جابجایی یا تعویض است. جابجایی به مفهوم تعبیر کانون توجه فرد از عامل ایجادکننده تنیدگی روانی و ناراحتی و متوجه ساختن خشم به موضوع دیگری به عنوان جانشین است. به زعم روانشناسان، هر میل یا خواسته غریزی که به مانعی برخورد کند و مجال ارضا و تشفی نیابد، ایجاد تنیدگی روانی و ناراحتی می کند. برای رفع این تنیدگی ناراحت کننده، میل مذبور یا پسزده می شود و به ناخودآگاه می رود، یا اینکه جای خود را به خواسته دیگری که اجابت آن سهل و مجاز است می دهد (محسنی تبریزی، ۱۳۷۹).
لئونارد برکویتز بر مبنای این نگرش که کلیه رفتارها به درجات مختلف محصول تأثیرات طبیعی و محیطی بر ارگانیسم زنده می باشند، مبادرت به فرمولبندی مجدد فرضیات آغازین تئوری ناکامی- پرخاشگری کردهاست. به نظر وی ناکامی به گونهای خود به خود سبب تحریک پرخاشگری نمی شود و قرار گرفتن در معرض الگوهای پرخاشگری همیشه منجر به تجلی پرخاشگری نمی شود. در مقابل، برکویتز این اصل موضوعه را مطرح کرد که ناکامی به عنوان یک ساز و کار حاضر و آماده، برای واکنشی پرخاشجویانه عمل می کند. ناکامی و تکرار فزاینده آن به تدریج تمایل فرد ناکام را به نمایش واکنش پرخاشجویانه تقویت می کند (برکویتز، ۱۹۸۶).
نقد و ارزیابی
تئوری ناکامی- پرخاشگری از آغاز مطرحشدن در معرض مناقشه قرار داشت. تردیدی نیست که بین ناکامی و پرخاشگری ارتباط وجود دارد، اما آیا میتوان حکم قطعی صادر کرد که ناکامی همیشه میل به پرخاشگری ایجاد می کند؟ انتقادات زیادی به تئوری ناکامی- پرخاشگری و گروه دولارد وارد شد. یکی از اولین نقدها از جانب میلر[۲۶] که خود از طراحان تئوری مذکور بود به آن وارد گردید. وی اذعان داشت که ناکامی در همه موارد تمایل به پرخاشگری را سبب نمیگردد. پژوهشهای بعدی نشان داد که ناکامی در مواردی بیشتر تجلی مییابد که افراد از تحقق هدف بسیار مهمی که احساس می کنند استحقاق دستیابی به آن را دارند محروم می شوند (برم و کاسین، ۱۹۹۳).
بنا بر این، حتی اگر ناکامی را به عنوان یک عامل در بروز پرخاشگری مؤثّر بدانیم، نمیتوان با قاطعیت نتیجه گرفت که هرگاه ناکامی رخ می دهد به طور حتم پس از آن باید در انتظار پرخاشگری بود. منتقدان با اشاره به شواهد فراون اذعان می نمایند که ناکامی تنها یکی از عوامل متعدد بالقوه پرخاشگری است (برم و کاسین، ۱۹۹۳).
۳)رهیافت جامعهشناختی
پس از عدم کامیابی نسبی تئوریهای رفتار غریزی و ناکامی-پرخاشگری در تبیین خشونت و پرخاشگری، محور توجه اندیشمندان علوم انسانی و اجتماعی معطوف به رهیافتی گردید که در آغاز در قالب تئوری موسوم به «یادگیری اجتماعی» از جانب آلبرت باندورا مطرح گردید. مبنای این تئوری بر این اساس استوار است که پرخاشگری و خشونت رفتار و کنشی اجتماعی است که از طریق فرایندهای اجتماعی، تولید، بازتولید و فراگرفته می شود (جیل و زیگلر، ۱۹۹۲).
باندورا با نقد رفتارگرایی افراطی اسکینر بر این باور تأکید دارد که عوامل رفتاری، ادراکی و محیطی در تعامل با یکدیگر شکلدهنده شخصیت افراد هستند. به عبارت دیگر، رفتار، عوامل فردی و نیروهای اجتماعی جملگی بر یکدیگر تأثیر گذاشته و از هم تأثیر میپذیرند. باندورا، بر خلاف اسکینر و سایر رفتارگرایان که تقریبا به طور کامل به یادگیری از طریق تجربه مستقیم توجه داشتند، تأکید ویژهای بر نقش یادگیری مشاهدهای در آشنایی با رفتار می کند. در واقع، متمایزترین جنبه نظریه باندورا این است که به باور وی بیشتر رفتارهای انسانی از طریق مشاهده یا الگوهای مثالی آموخته می شوند (جیل و زیگلر، ۱۹۹۲).
رهیافت یادگیری اجتماعی بر این موضوع تأکید دارد که چگونه وضعیتهای اجتماعی و محیطی به افراد میآموزند تا پرخاشگرایانه رفتار کنند. در این رهیافت، پرخاشجویی و پرخاشگری به مثابه رفتارهایی اجتنابناپذیر تلقّی نمیشوند، بلکه به عنوان رفتارهایی در نظر گرفته می شوند که بر اساس پاداشها و تنبیهات مستقیمی که افراد به طور مستقیم تجربه می کنند توجه دارد، بلکه افزون بر آن پاداشها و تنبیهاتی که الگوهای نقش- افرادی که راهنمای عمل رفتار قرار می گیرند به سبب رفتار پرخاشگرایانهشان دریافت میدارند، توجه دارد. بر این اساس، افراد به مشاهده و تأمل در رفتار الگوها و پیامدهای رفتار آن ها میپردازند؛ اگر این پیامدها مثبت باشد، رفتار مذکور در وضعیتهای مشابه از طرف مشاهدهکننده مورد تقلید قرار می گیرد (فلدمن، ۱۹۹۳).