(کرین ۱۳۷۹).
انسانها در تحول نوعی خود، برای مصونیت از تهدیدها و حمله های دیگران به صورت دسته جمعی عمل میکردند، در این میان امنیت کودکان وابسته به این بود که در جوار والدین خود بمانند. به نظر بالبی نوزاد انسان مجهز به یک سری رفتارهایی است که بروز آن ها موجب میشود، مراقبین از وی محافظت کرده و در جوار او باشند. بالبی این رفتارها را سیستم رفتاری دلبستگی (ABS) مینامد، رفتارهایی که نزدیکی به مراقبان را تسهیل کرده و موجب تداوم آن میشود، مثل گریه، لبخند، آویختن، گرفتن، تعقیب کردن، مکیدن و. . .
(ماسن، ۱۳۸۰؛ کرین، ۱۳۷۹).
پس به این ترتیب رفتار دلبستگی دارای ارزش تکاملی برای انسانها بوده است و به همین دلیل جزو ذخایر ژنتیک رفتاری آن ها درآمده است. رفتار مادرانه از دیدگاه کردارشناسان یک رفتار غریزی است که توسط محرک خاصی بروز مییابد و این محرکها را معمولاً کودک در اختیار مادر قرار میدهد. به نظر بالبی دلبستگی در انسان موازی نقش پذیری در حیوانات عمل کرده و در یک دوره حساس شکل میگیرد. دلبستگی پیوند عاطفی نسبتاً پایداری است که بین کودک و یک یا تعداد بیشتری از افرادی که در تعامل واقعی و منظم با آن ها میباشد، ایجاد میگردد (مظاهری، ۱۳۷۷).
به عقیده بالبی (۱۳۵۹) برای تامین سلامت روانی کودک، برقراری روابط صمیمی، گرم و دایمیبین او و مادرش یا کسی که بتواند به طور شایسته جایگزین وی شودضروری است، چنان روابطی که مورد رضایت هر دو طرف بوده و از آن لذت برند. به نظر بالبی برای رشد هیجانی و عاطفی انسانها هم یک دوره حساس وجود دارد و معتقد است، تجارب عاطفی در برخی مراحل زندگی ممکن است، اثرات حیاتی و طولانی مدتی بر جای گذارد. بررسیهای بالبی و اینزورث نشان داده است که شش ماهه دوم سال اول زندگی به ویژه سه ماهه آخر، دوره حساس برای برقرای روابط دلبستگی است (علیلو، ۱۳۸۲؛ برک، ۱۳۸۳).
۲-۳-۲-۶-هارلو
هارلو نیز از جمله کسانی است که بالبی را تحت تاثیر قرار داد. بالبی پس از به اتمام رساندن رشته پزشکی با پژوهش و مطالعات هارلو آشنا شد و آن ها را مورد مطالعه قرار داد هارلو از کسانی است که در نظریه های مربوط به کاهش سائق زیستی شواهدی ارائه داد. هارلو و همکارانش تعدادی بچه میمون را مورد آزمایش قرار دادند و آنان را با نمونه جدیدی از رابطه مادر و فرزندی روبرو کردند: تماس بدنی و احساس آرامش. در بعضی از این مطالعات بچه میمونها در قفس که دو نوع مادر مصنوعی در آن بود، قرار داده شدند یکی از مادران از سیم ساخته شده بود و کودک میتوانست از پستانکی که به سینه مادر نصب شده شیر بخورد. مادر دیگر با پوشش نرم پوشانده شده بود،
ولی غذایی به کودک نمیداد. بچه میمونها، برخلاف پیشبینی نظریه های روانکاوی و رفتار گرایی بیشتر مادر پارچهای را بغل میکردند. فقط هنگامی به مادر سیمی اعتنا میکردند که گرسنه بودند. وقتی که بچه میمون از چیزی مثلاً یک حشره میترسید به طرف مادر پارچهای میرفت و آن را بغل میکرد، گویی به او احساس امنیت بیشتری میداد. لااقل برای این پستانداران ابتدایی، لذتی که غذا به همراه داشت عامل اصلی دلبستگی بین مادر و فرزند نبود.
۲-۳-۲-۷-دﻟﺒﺴﺘﮕﯽ در ﻧﻈﺎم ﺑﺎﻟﺒﯽ
تاریخچه بالبی (۱۹۹۰-۱۹۰۷) در لندن به دنیا آمد، وی تحصیلات خود را در روانپزشکی و روانکاوی به پایان رساند، از سال ۱۹۳۶ به طور عمده در کار راهنمایی کودک بود. بالبی با مشاهده کودکانی که در مؤسسات و شیرخوارگاهها پرورش مییافتند متوجه شد که این کودکان عمدتاً به برخی مشکلات عاطفی از جمله ناتوانی در برقراری روابط صمیمانه و پایا با دیگران دچار هستند، وی علایم مشابهی را هم در کودکانی که تا مدتی رشد طبیعی خود را در خانه سپری کرده بودند و بعد از آن دچار جدایی طولانی مدت از والدین شده بودند، مشاهده کرد، این کودکان از برقراری روابط نزدیک با دیگران اجتناب میکردند. بالبی در سال ۱۹۵۰ مشاهدات خود را در گزارشی تحت عنوان مراقبت مادری و بهداشت روانی (Maternal Care and Mental Health) به سازمان جهانی بهداشت ارائه کرد. وی از بررسیهای خود به این نتیجه رسید که کودکان مؤسسات و شیرخوارگاهها فرصت برقراری روابط عاطفی گرم، محکم و دیرپا با مادر یا جانشینان وی را نداشته اند. چنین مشاهداتی بالبی را متقاعد کرد که نمیتوان بدون توجه به تعامل مادر- کودک، فرایند رشد را درک کرد. وی در این راستا نظریه دلبستگی خود را مطرح ساخت و برای پاسخ به سوالاتی چون، چگونگی شکل گیری دلبستگی، دلیل اهمیت این رابطه، ارزش تکاملی آن و . . . به کردارشناسی (اتولوژی) روی آورد.
بدون شک نظریه دلبستگی یکی از برجسته ترین و مهمترین دستاوردهای روانشناسی معاصر است. برخی پژوهشگران (به عنوان مثال شاور و میکولینسر، ۲۰۰۵) نظریه دلبستگی را به عنوان رستاخیز دوباره روانکاوی و عامل مهم احیای دوباره این مکتب میدانند. از نظر جان بالبی دلبستگی یکی از نیازهای بنیادین انسانهاست (قربانی ۱۳۸۲). بر اساس آخرین یافته های تجربی میان فرهنگی نظریه خود تعینی (SDT) که اهمیت عوامل درونی فطری را در تحول شخصیت و خود نظم جویی رفتار بررسی میکند، سه نیاز پایه روانشناختی در انسانها وجود دارد:
۱- نیاز به شایستگی
۲- نیاز به خود مختاری
۳- نیاز به ارتباط و دلبستگی (رایان و دسی[۶۳]، ۲۰۰۰).
به عقیده دوانلو (۱۹۹۰، نقل از قربانی، ۱۳۸۲) «تنها، ظرفیت برقراری روابط گرم عاطفی با والدین یا جانشین آنان، فطریست». جان بالبی و مری اینزورث نکات برجستهای را از روانتحلیلگری، کردار شناسی، روانشناسی رشد و روانشناسی شناختی در مورد پیوستگی هیجانی و نظم بخشی هیجانی، ترکیب کرده و در سازماندهی نظریه دلبستگی به کار گرفتند. آن ها همانند دیگر نظریه پردازان روان تحلیلگری معتقد بودند که تبیین رفتارهای بزرگسالی ریشه در دوران کودکی دارد، با این تفاوت که به نظر آن ها انگیزش انسان توسط سیستمهای رفتاری ذاتی، به جای سایقهای زیستی مثل میل جنسی و گرسنگی، راهنمایی میشود که سازش یافتگی و بقا را در فرایند انتخاب طبیعی تسهیل میکند. بالبی و اینزورث علاوه بر توجه به فرایندهای ناهشیار پویشی، توجه خاصی هم بر تجارب بین فردی واقعی و پیامدهای هیجانی و شناختی این روابط، به عنوان عوامل مؤثر بر روابط بعدی، داشتند (اینزورث[۶۴]، ۱۹۸۹؛ شاور و میکولینسر[۶۵]، ۲۰۰۵).
۲-۳-۲-۸-ﻣﺮاﺣﻞ دﻟﺒﺴﺘﮕﯽ
کودکان از همان روزهای اول زندگی به دیگران واکنش نشان میدهند. در سن یک ماهگی کودکان به صداها واکنش نشان میدهند و به چهره افراد توجه میکنند. بین دو تا سه ماهگی «لبخند اجتماعی» میزنند. این رفتار غالباً اولین علامت آشکار واکنش اجتماعی است که والدین به آن توجه میکنند. تا کمی بعد از چهارماهگی کودکان به همه واکنش نشان میدهند و معمولاً بین غریبهها و آشنا تمایزی قایل نیستند.